عزیزانم، در این جا حضور رساندم که شرح حال عده ای از معلمان را که تا به حال مفتخر به دیدارشان شده ام، به حضورتان برسانم که مبادا نگرانشان باشین و اختلالی در زندگیتان ایجاد کند که همانا ما از آن ها نیستیم که زندگی مردم را به سخره بگیریم.
پنج معلم را تا به حال زیارت کرده و بسی حاجات خود را در این دوره دوروزه گرفته و بسیار از ایمان آورندگان شده ایم! حالا از کجایش برایتان تعریف کنم؟ از موسیقی سر صبح که با صدای سعیدی همراه است، از مانتو ها و شلوار های تنگ شده و کلیپس هایی که کنترل می شوند، از "مقنعتونو درست کنید" های اول صبحی؟ که البت که هیچ کدامشان جز آن موسیقی اول صبحش به ما نمی رسد که از بس من بی حوصله و حالم به هم می خورد از این جنگولک بازیا هستم که فیض نمی برم حتما!
روز اولی که یک ساعت و نیم ما را در حیاط نشاندند و زنگ اولمان را هاپولی کردند و برایمان صحبت کردند که انتظار ندانید که بدانم چه می گفتند؟! بعدش هم که کلاس بندی ها اعلام شد و خون و خون ریزی در گرفت سر این مسئله که عده ای قلب مدیر را دردانده و در شرف انتقال به بیمارستان بوده گویا!
زنگ اول بعد از این که همه سرجاهایشان مستقر شدند و خداراشکر در دبیرستان سر ردیف اول جنگی وجود ندارد و ملت همه زورشان را برای ردیف آخر می زنند اما من مثل همیشه راهی ردیف اول آبا و اجدادیم شدم و همنشین چند نفر المپیاد زیست قبول شده و کتاب قورت بده شدم. بلافاصله اکبرجان را فرستادند سراغمان، اکبرجان معلم درس فیزیک است و همان جلسه اولی نشان داد که نسبت فامیلی با خانم باس دارد. معلم بودلرها در مدرسه ی شبانه روزی را به یاد دارید؟ همان که عاشق اندازه گیری بود؟ همان!
زنگ بعدی، زنگ عشق بود و قندچیمان قندسابان وارد کلاس شد. یکی از دلایلی که این معلم را سوای بقیه می کند، نشستنش روی میز است. خیلی راحت خودش را روی میز پهن می کند و درس می دهد. در بدو ورود بچه ها سوال پیچش کردند که " از فصل یک می خوانیم یا فصل سه؟ " و این خودش جنگی در پشت چهره ی مظلومش داشت. در میان شمشیرزنی، قند برسرکوبان گفت که "خدایا، بدبختی رو ببین. شادی و پرنیا تو یه کلاس کنار هم!" و شما هیچ وقت قادر به درک عمق فاجعه نخواهید شد که این دو، از سوال بپرس ترین افراد روی زمین اند.
روز دوم، اول با اصلان سر و کار داشتیم. لقب برازنده ای دارد که با نام فامیلی اش بسیار همخوانی دارد. معلم ریاضیست و می توانم بگویم خیلی زود جوش می آید. کوره هایش بسیار مدرن اند و کافیست شما روزی دست در بینی مبارکتان بکنید، ده سال بعد جار می زند که فلانی [ درحالی که به شما زل زده!] در کلاس من دست در بینی مبارک کرده بود.
بعد اصلان دو پسر دارد که باهوش ترین افراد روی زمین اند و ما باید از آن ها یاد بگیریم که شصت سوال را در ده دقیقه جواب می دهند و ما در شصت دقیقه! گوشیی هم دارد اصلان ما که دم به ساعت چکش می کند و سیما معتقد است که اتفاق های مشکوکی در آن روی می دهد!
بعد کمالی را داشتیم که کمال و ادب از سر و رویش می ریزد. از خطرناک ترین معلم های روی زمین است و به هیچ وجه درگیری با she توصیه نمی شود که شما را جوری ضایع می کند که سرتان از زیر صندلی بالا نیاید!
سپس حاجیمان وارد شد که جدید بود و در بدو ورود با معلم ادبیات اشتباه گرفته شد. شعر می خواند از باباطاهر عریان گرفته تا ابوریحان بیرونی و الحق خوب هم می خواند. داشتیم پیام آیات می نوشتیم که بحث جنی را انداخته و درست یک ساعت از وقت کلاس به باد رفت. اطلاعات عمومی زیادی هم کسب کردیم از اجنه، داشتن هم کلاسی وروره نعمت است!
این ها نصف قاتلانی هستند که این روزها دنبالمند، دعا کنید که من هم قربانی خوبی نباشم و از زیر چاقو و تفنگ و ساطورشان درروم! باشد که رستگار شوید!
واقعاً فازت چی بود که معلمه رو به من معرفی کردی؟! :|
شناسهی من ویولت بودلره [ بود ] یا تو؟! [اوغ]
شناسه ی تو ویولت بودلر هست!
خب فراموشی شتریه در خونه ی همه می خوابه!
در کمال دلسوزی و تاسف، براشون آرزوی صبر می کنم.
چطور قراره نه ماه شما رو تحمل کنن؟!
واسه مام آرزو کن!
چیشده؟
من فقط بودلرا رو دیدم اون وسط. :همر
یادش بخیر چقدر خاطره از دورهی مدرسه مینوشتم من تو وبلاگم.
زیاد بنویس از این دوره. :)
مدرسه سختگیر یادت هست؟ معلم ویولت بودلر هی اندازه می گرفت از همه چی!
زیاد می نویسم از این به بعد!:)