جعبه را به سویمان دراز کردی و گفتی « مهم نیست ما با هم نباشیم، مهم اینه که قلبمون با همه!»
هم من و هم تفنگدار دوم دستمان را دراز کردیم و جعبه های خودمان را گرفتیم. جعبه ی سوم را نیز از جیبت درآوردی و گفتی «اینم مال من!»
با بیحوصلگی در جعبه را باز کردم، ملت آن بالا داشتند سر کلاس بندی می جنگیدند و تو سوغاتی مشهد میدادی به ما؟ قبل از این که درش بیاورم، برق زد. گردنبند قشنگی بود. گفتی که " خدا " است. حرفی نزدیم. چرخیدیم و از پله ها بالا رفتیم. خودم را پرت کردم توی کلاس، توی کلاسی که تو نبودی، که آن لعنتی خوب هم نبود!گردنبند را کشیدم بیرون فوری و بدون معطلی انداختم دور گردنم. نباید بیش تر منتظرش میگذاشتم.
خره!
گردنبندت جای خودش را حفظ می کند، اخم هایت را باز کن!
منم یک تفنگدار رو از دست دادم امسال.. ولی هر جور شده کلاس رو عوض میکنم.. البته بستگی به دبیر ریاضیش داره.. وای ... که چقدر من غصه دارم.. هیییی ا
+ کلاس خط برو حتما، لازمه
+ بیچاره معلم هات..
دفتر بالاییه مال من نیستا، پایینیه مال منه!
شوما خودت یه دستخط بذار ما فیض ببریم!:|