شسته ام جلوی پنجره اَبردارم و در حالی که به ابرهای سفید و پنبه ایش شکل می دهم، انگشتانم روی کیبرد می رقصند.
اصلا می دانید پنجره چیز بسیار مهمی است و نصف روح اتاق را پنجره تشکیل می دهد. همین که پنجره ای باشد که من وقت های خستگی، دستانم را زیر سرم بگذارم و کف اتاق دراز بکشم و زل بزنم به ابرهایش، ماه و ستاره هایش یا اصلا به آسمان آبی بدون ابرش، یعنی زندگی!
اتاقم کوچک است و پنجره اش بزرگ و این خود باعث می شود حس این که این جا فقط یک چاردیواریست، از بین برود و ابرها در اتاق راه بیفتند و اتاقم با آسمان آبی بیرونش یکی شود و خب من همیشه عاشق این یکی بوده ام.
یکی از نعمت هایی که در زندگی داشته ام، داشتن تخت طبقه دوم بوده که درست کنار پنجره قرار گرفته و هرلحظه باد خنک پنجره کوچکش، می خورد توی صورتم. بعد صبح ها که می شود، آفتاب از لا به لای پرده راه باز می کند و می افتد روی صورتم. یک زمانی بود که آفتاب را دوست نداشتم، خورشید را دوست داشتم اما آفتابش را نه! اما الان هردو را دوست دارم، رنگ زردشان را!
اتاقم یک حس دیگر هم دارد، حس چرخش زمین! وقت هایی که به ابرها خیره می شوم و حرکتشان به یک طرف را حس می کنم، همزمان چرخیدن خودم و دنیای اطرافم را نیز می بینم. یک حس قوی و خوب دارد، توضیحش سخت است خب!
تا به حال با زمین یکی شده اید؟
خانه ی بدون پنجره سلول است. قفس است . هر چقدربزرگ باشد؛ هر چقدر اتاق داشته باشد... اگر پنجره نباشد قفس است. تمام انرژی ها حبس می شود توی دیوارها. این پلیدی ها تنها از شیشه ها بیرون می زند.
تمام انرژی ها حبس می شود توی دیوارها! :)