آدمی هستم که برای گریه کردن به یه جرقه نیازمندم، درست مثل همون وقتی که مامان بدون این که چیزی بگه ساعت یک شب بردمون خونه مامان بزرگینا و من با دیدن مامان بزرگ، با دیدن اون صورتش که هی می خواست داد بزنه «نه امکان نداره!»، مچاله شدم تو بغلش و گریه کردم و دیگه از اون به بعد، هیچ وقت واسه بابابزرگ گریه نکردم.
فرزندم، هیچ وقت به آن درجه از خودشیفتگی نرس که فکر کنی صدایت محشر است و از هر تارش هنر می ریزد، به هرحال آدم باید مراعات همسایه ها را هم بکند!
پنی یک: حتی اگر صدایت هم محشر بود، دستشویی و حمام جای مناسبی برای تخلیه صوتی نیستند.
پنی دو: راستی اگر فکر کنی به عربده زدن، آهنگ خواندن می گویند، خودم با لگد پرتت می کنم در خیابان.
پنی سه: علت این پست را می توانی از پسر گودزیلای همسایه پایینی بپرسی!
فرزندم، گاهی پرده را کنار بزن، دراز بکش کف اتاق و یک شب تا صبح به ماه خیره شو!
مثل کاری که منِ دیوانه کردم!
چرا احساسات یه نوجوون درک نمیشه؟ خب من الان با یه اتاق که مربوط به یه نوجوون سیزده سالست اصلا احساس خوبی ندارم!
میدونین چه قدر فرق بین یه نوجوون سیزده ساله و پونزده ساله هست؟
معلم زبان که داشت ریدینگ را توضیح میداد، رسید به آن قسمت که نوبل برای چه چیزهایی جایزه اختصاص داده و خیلی جالب در این بین اسم ریاضی به چشم نمیخورد.
معلم زبان هم توضیح داد که مثل این که نوبل از ریاضی خوشش نمی آمده و وقتی هم که داشته وصیت نامه اش را می نوشته، اسمی از ریاضی نیاورده و خب این که شاید نوبل هم به این قضیه اعتقاد داشته که :بابا این همه محاسبات برای چیه؟ آخرش همه ما رو میذارن تو دو متر جا!"
حالا از نوبل و جایزه اش که بگذریم، الان که همزمان دارم تایپ می کنم تمام فکر و ذکرم را جمع کرده ام که من اگر روزی آن قدر پولدار شدم که بخواهم از خودم جایزه درست کنم و تقدیم مردم کنم، چه جایزه ای خواهم داد؟
مثلا به فکرم زد سازنده دستگاه کاکائو ساز و امثالهم عنوانش باشد ولی بعد با فکر این که شاید بعدها دنیا جوری شد که خود به خود همه مان کاکائو داشتیم پشیمان شدم.
بعد اصلا عنوانش این باشد که هرکس بتواند "دستگاه برآورنده آرزوهای کوچک" را درست کند، لایق این جایزه شود. مثلا دستگاه را بگیرم دستم و خیلی صادقانه آرزوی دیدن دوستم را بکنم، یا مثلا رسیدن یک عدد هدفون به دستم! خب این ها که آرزوهای کوچکند، نه؟!
خب، فقط دعا می کنم مسئولین نفهمند که آرزوهای کوچک ما همان آرزوهای بزرگ ما هستند!
نوبل چرا فکر این جایش را نکرد؟ شاید دانشمندان ترقیب می شدند خب!
شهر رو به هم زدیم، چشم مردم رو کور کردیم و بالاخره تونستیم یک عدد کوله پشتی باب میل پیدا کنیم!
اسم نداره هنوز!
قالبو عوض کردم، خب به نظرم اون جوری زیاد خوب نبود!
کاشی های قرمز و توسی سنگ فرش را زیر پا میگذارم و همان طور که ضربدری از رویشان می پرم، درخت ها را بو می کشم. درخت های زیاد این شهر را...
این شهر درخت دارد، خیلی زیاد! زیادتر از آنی که من بتوانم از کنار همه شان رد بشوم یا حداقل از پشت شیشه ی ماشین یا اتوبوس ببینمشان! آن قدری درخت دارد که هرکدام به نحوی برقصند و نشود انتخاب کرد که رقص آن بهتر است یا کناریش! آن قدری درخت دارد که از پشت پنجره ماشین، همه مغازه ها سبز به نظر برسند.
این شهر سنگ فرش هم زیاد دارد، سنگ فرش های قرمز و توسی! سنگ فرش های ضربدری، خط خطی، لوزی وار و سنگ فرش های دلربا مثلا.
بعد همه سنگ فرش هایش هم تمیز و کامل نیستند ها! سنگ فرش نصفه کاره دارد، سنگ فرش شکسته، سنگ فرش کامل هم دارد در این بین ولی همه سنگ فرش هایش قشنگ است، چه قرمز و توسی هایش، چه تک رنگ هایش و چه نصفه نیمه هایش!
اصلا شهری که سنگ فرش های قابل پریدن نداشته باشد شهر نیست که!
این شهر ابر هم زیاد دارد، ابرهای کومولوس باران دار، برف دار یا اصلا توخالی! ابرهایش می بارند هنوز! و این خیلی مهم است، این که هنوز برفِ آدم برفی دار می آید این جا، هنوز باران های سیل آسا می بارد که هوا را بیش تر از دونفره می کند حتی!
این شهر کوه هم زیاد دارد، کوه های سر به فلک کشیده که شهر را در حصار خود گرفته اند. کوه های استوارش..
هرچه باشد شهر من است! حتی اگر درخت و ابر و کوه و سنگ فرش نداشته باشد شهر من است. شهری که مردم خاکستری اش بی توجه به درخت هایش می گذرند، شهری که سنگ فرش هایش زیر پای مردم خاکستری اش است، شهر من است.
شهر خوب من! :)
روقت هدفونم را برمی دارم و تلاش می کنم با زور و فشار کاری کنم که در موبایل کاکائوییم فرو برود و خیلی هم با عجله قصد دارم به آهنگ موردنظر برسم و زیر لب زمزمه اش کنم، سعی می کنم به این که "خواننده کی بوده و چه خوانده و صدا و کوفت و زهرمارش چطور است؟" فکر نکنم و همه ی تمرکزم را جمع آن چه آهنگ بر سرم می آورد کنم!
مثلا این که اوج آهنگ کجاست و کجا می توانم این که فردا چه امتحانی دارم و چه اتفاقاتی در پیش رو است را فراموش کنم و همه ی زندگیم بشود آن آهنگی که دارد play می شود در هدفونم!
هر آهنگی قصه ای دارد و همه ی ما حتما توانایی این را داریم که قصه اش را بسازیم و غرقش شویم.
اصلا آهنگ ها را ساخته اند برای غرق شدن!
چه کسی توانایی نجات دادن ما را دارد؟!
فرزندم!
سعی کن از اول به دنیا آمدنت باهوش نباشی و اصلا هم زودتر از هم کلاسی هایت خواندن و نوشتن یاد نگیری. سعی نکن که ضرب را سال دوم ابتدایی و توان را سال چهارم ابتدایی بیاموزی. هرچیزی وقتی دارد فرزندم!
فرزندم از روزی که به دنیا میایی هرروز بگو "من رفتگر خواهم شد!" تا توقع من و پدرت هی بالا و بالاتر نرود تا جایی که از سطح ریاست جمهوری هم پایین نیاییم!
فرزندم آسوده باش! نگران کنکور و رتبه ی زیر هزار و کوفت و زهرمار نباش که بهترین ساعات عمرت را خواهند گرفت.
فرزندم به حول و قوه ی الهی که تا آن زمان خیال خام دکتر شدن و بهترین شغل جامعه از بین رفته وگرنه که تو سعی کن اصلا ندانی دکتر و امثالهم یعنی چه!
فرزندم به هرحال شغل های هیجان انگیزتری هم وجود دارند، مگر نه؟!