بین صفر یک بی نهایت شماره وجود داره، 0.1، 0.12، 0.123 و یه کلکسیون بی نهایت از بقیه!
البته یه بینهایت بزرگ تر از شماره ها بین صفر و دو وجود داره یا بین صفر و یک میلیون؛
بعضی از بینهایت ها بزرگ تر از بقیه بینهایت هان!
فرزندم!
بدان که شانس اجدادت چیزی معادل دمپایی بوده [ شاید کمی هم آن طرف تر!] فلذا بر مبنای شانس دست به کاری نزن!
زندم! زندم!
بیل و کلنگ آوردن و کوچه رو کندن تا خونه بغلی که خیابون بزنن و اینا، وسط تلفنا رو هم هاپولی کردن و این گونه شد که بی اینترنت شدم فورِ وایل! بعد همین جا باید کمال تشکر و تعظیم و احترام رو از خونه بغلیه داشته باشم که مانع رسیدن خیابون به خونه ما شد، که حوصله بوق بوق ماشین و لایی کشیدن ندارم اصلا، حالا اگه فقط موتورا اجازه رد شدن داشتن یه چیزی باز!
آلبوم چاوشی! آلبوم چاوشی!
دارم قورتش میدم این یکی رو، هر ترک رمانیه برا خودش لامصب! یکی از یکی بهتر، من موندم بین این همه دلبر!بعد آدم دوست داره هدفونو برداره، راه بره گوش بده، راه بره گوش بده!
این یکی رو ببینین:
دستمو بالا گرفتم تو ضیافت اسیری
تا تو تا آخر دنیا سرتو بالا بگیری
دستمو بالا گرفتم تا توو قلبت پا بگیرم
تا ببینی با چه عشقی این شکستو میپذیرم
تو یه طوفان من یه جزیره من ناپلئون تو دزیره
جز تو کی میتونست از من همه دنیا رو بگیره
همه دنیا رو بگیره
نقطه ی تسلیم محضم نقطه ی آرامشم بود
اسمتو زمزمه کردم این تمام شورشم بود
توو هوای تو که باشم صاحب کل زمینم
من همه دنیامو دادم زیر چتر تو بشینم
شوق تسلیم تو بودن لحظه لحظه توو تنم بود
بهترین تصویر عمرم عکس زانو زدنم بود
عکس زانو زدنم بود
تو یه طوفان من یه جزیره من ناپلئون تو دزیره
جز تو کی میتونست از من همه دنیا رو بگیره
همه دنیا رو بگیره
پنی یک: متنفرم از این که بهم بگن نخند، متنفرم!
در ادامه پست قبل که بسیار گهربار بود، عرض کنم که قاتلان این روزهایمان، سری دو بسیار خوفناک است و شما قضاوت کنید که با وجود اینان دیگه حالی به آدم می مونه؟:دی
ادبیات را داشتیم که خوب به نظر می آمد و البته نباید گول ظاهر را خورد که همه اینان فریب دهنگان ما هستند! فقط بگویم که از این معلم هاییست که هی از این شاخه می پرند روی آن شاخه و کلی تاب بازی و میمون بازی دوست دارند و هی باید بگردید اصل مطلب را پیدا کنید. آمدیم سجع را یاد بگیریم رفتیم به قافیه و شعر نو و بعد نیما یوشیج و کارهایش و بعد روی شاخه معلم ادبیات مرده زادگانمان پریدیم. زنگ هم که خورد با یک لحن متعجب و این ها پرسید که "زنگه؟
" و سر و صدای بچه ها که "تک زنگه مث که!" دورغ که حناق نیست!
هندسه را داشتیم با ولییِمان! ایشان یک اخلاق گندی دارند که اول سالی هیچ کس نمی خواست کلاس داشته باشد با اونجانب و با خوش شانسی فقط هندسه اش به ما رسید و بس! حرف می زنند بسیار و امتحان نمی گیرند و بگیرند هم اصلاح نمی کنند و براساس قیافه و کیف و حال، نمره می دهند!
ورزش را داشتیم با زمانی!
خیلی مزخرفند ایشان و قهرمان ژیمناستیک و این ها، از ما هم انتظار دارند که بدوئیم چون خر و فلج نشویم و بارفیکس بزنیم چون گوریل و نمیریم!
جغرافی را داشتیم با پاکدل! خیلی معلم خوبی بود و من خیلی خوشم آمد و در شرف عاشقیت هستم حتی، اصلنم هم به این خاطر نیست که از دوازده صفحه درس، پنج سوال گفت و قرار شد فقط همان ها را بخوانیم!
شیمی بود با مهدی نیایمان! مهران گفته بود یک معلم دارد که مدرسه را با مهدکودک اشتباه گرفته، همان! کافیست دهان خود را باز کرده و گفته خسته ایم، با این واکنش رو به رو می شوید "ای جانم! عیبی نداره، این جلسه نمی پرسم!"
آمادگی بود با یک نفر حالا، یادم نمی آید اسمش! به قول سیما فوتش کنی می رود تا کانادا! ریزه میزه است و کفش های ده سانتی می پوشد اما چه فایده؟ با همین قد و قواره جوری آمادگی درس می دهد و سوال مطرح می کند که آبا و اجدادش رژه می روند در کلاس!
عربی بود با فرجی! و اصلا نکته ی خاصی در مورد این یکی یادم نمی آید! اصلا کسی که نکته خاصی نداشته باشد، به چه دردی می خورد؟
آخرین مورد زبان فارسی بود با سلیمانی! در بدو ورود سلیمانمان، داشتیم درمورد صندلی ها دعوا می کردیم و با ورود اونجانب، دو ردیف بلند شدند و خدا شاهد است که این تعداد بلند شدن هم به احترام جلسه اولی بود! تا وسط کلاس آمد و خواست که همه بلند شوند و اجازه نشستن هم نداد و رفت کیفش را گذاشت روی میز و یک دقیقه زل زد به ما! به یک نفر هم اخطار داد که سرش را صاف کند. بعد که هم اذن نشستن داد، تک تک معنی اسم و فامیل می پرسید و وای به کسی که نمی دانست!راهی اینترنتش می کرد که برو و پیدا کن از لغت نامه!
این ها بودند تمام قاتلانمان، باشد که بتوانیم از دستشان دررویم!
مرفه بی درد بودن عیب نیست
ولی
مرفه بی دردی بودن که فکر می کنه همه مرفه بی دردن عیبه!
عزیزانم، در این جا حضور رساندم که شرح حال عده ای از معلمان را که تا به حال مفتخر به دیدارشان شده ام، به حضورتان برسانم که مبادا نگرانشان باشین و اختلالی در زندگیتان ایجاد کند که همانا ما از آن ها نیستیم که زندگی مردم را به سخره بگیریم.
پنج معلم را تا به حال زیارت کرده و بسی حاجات خود را در این دوره دوروزه گرفته و بسیار از ایمان آورندگان شده ایم! حالا از کجایش برایتان تعریف کنم؟ از موسیقی سر صبح که با صدای سعیدی همراه است، از مانتو ها و شلوار های تنگ شده و کلیپس هایی که کنترل می شوند، از "مقنعتونو درست کنید" های اول صبحی؟ که البت که هیچ کدامشان جز آن موسیقی اول صبحش به ما نمی رسد که از بس من بی حوصله و حالم به هم می خورد از این جنگولک بازیا هستم که فیض نمی برم حتما!
روز اولی که یک ساعت و نیم ما را در حیاط نشاندند و زنگ اولمان را هاپولی کردند و برایمان صحبت کردند که انتظار ندانید که بدانم چه می گفتند؟! بعدش هم که کلاس بندی ها اعلام شد و خون و خون ریزی در گرفت سر این مسئله که عده ای قلب مدیر را دردانده و در شرف انتقال به بیمارستان بوده گویا!
زنگ اول بعد از این که همه سرجاهایشان مستقر شدند و خداراشکر در دبیرستان سر ردیف اول جنگی وجود ندارد و ملت همه زورشان را برای ردیف آخر می زنند اما من مثل همیشه راهی ردیف اول آبا و اجدادیم شدم و همنشین چند نفر المپیاد زیست قبول شده و کتاب قورت بده شدم. بلافاصله اکبرجان را فرستادند سراغمان، اکبرجان معلم درس فیزیک است و همان جلسه اولی نشان داد که نسبت فامیلی با خانم باس دارد. معلم بودلرها در مدرسه ی شبانه روزی را به یاد دارید؟ همان که عاشق اندازه گیری بود؟ همان!
زنگ بعدی، زنگ عشق بود و قندچیمان قندسابان وارد کلاس شد. یکی از دلایلی که این معلم را سوای بقیه می کند، نشستنش روی میز است. خیلی راحت خودش را روی میز پهن می کند و درس می دهد. در بدو ورود بچه ها سوال پیچش کردند که " از فصل یک می خوانیم یا فصل سه؟ " و این خودش جنگی در پشت چهره ی مظلومش داشت. در میان شمشیرزنی، قند برسرکوبان گفت که "خدایا، بدبختی رو ببین. شادی و پرنیا تو یه کلاس کنار هم!" و شما هیچ وقت قادر به درک عمق فاجعه نخواهید شد که این دو، از سوال بپرس ترین افراد روی زمین اند.
روز دوم، اول با اصلان سر و کار داشتیم. لقب برازنده ای دارد که با نام فامیلی اش بسیار همخوانی دارد. معلم ریاضیست و می توانم بگویم خیلی زود جوش می آید. کوره هایش بسیار مدرن اند و کافیست شما روزی دست در بینی مبارکتان بکنید، ده سال بعد جار می زند که فلانی [ درحالی که به شما زل زده!] در کلاس من دست در بینی مبارک کرده بود.
بعد اصلان دو پسر دارد که باهوش ترین افراد روی زمین اند و ما باید از آن ها یاد بگیریم که شصت سوال را در ده دقیقه جواب می دهند و ما در شصت دقیقه! گوشیی هم دارد اصلان ما که دم به ساعت چکش می کند و سیما معتقد است که اتفاق های مشکوکی در آن روی می دهد!
بعد کمالی را داشتیم که کمال و ادب از سر و رویش می ریزد. از خطرناک ترین معلم های روی زمین است و به هیچ وجه درگیری با she توصیه نمی شود که شما را جوری ضایع می کند که سرتان از زیر صندلی بالا نیاید!
سپس حاجیمان وارد شد که جدید بود و در بدو ورود با معلم ادبیات اشتباه گرفته شد. شعر می خواند از باباطاهر عریان گرفته تا ابوریحان بیرونی و الحق خوب هم می خواند. داشتیم پیام آیات می نوشتیم که بحث جنی را انداخته و درست یک ساعت از وقت کلاس به باد رفت. اطلاعات عمومی زیادی هم کسب کردیم از اجنه، داشتن هم کلاسی وروره نعمت است!
این ها نصف قاتلانی هستند که این روزها دنبالمند، دعا کنید که من هم قربانی خوبی نباشم و از زیر چاقو و تفنگ و ساطورشان درروم! باشد که رستگار شوید!
بابا یه نگاهی به صورت خیسم انداخت و گفت «نگاش کن! انگار آدمش مرده!» ولی بابا نمی دونست که آدمی که مرده، مرده ولی این موضوع فرق می کرد، صحبت یه سال خل بازی و برف بازی و پچ پچای سر کلاسو و مسخره کردن معلما و خنده های دونفری بود.
مامان باباها خیلی از چیزا رو میدونن ولی یه سری چیزا رو یادشون میره. یادشون میره دونفری بودن چه مزه ای داره، یادشون میره چجوری باید سر کلاس پچ پچ کرد، یادشون میره تو سر و کله هم زدنو!
من باید درستش کنم وگرنه میشم یه دیوونه که دیگه دیوونگی یادش رفته و فقط یه مرده متحرکه.
من باید درستش کنم!
همچین والیبالی، همچین بازیکنایی!