و چنین شد سر کلاس زبان!

?If you could meet a famous person who would you meet-  

 

توجهتون رو به جوابا جلب میکنم! خنثی

 

jennifer lopez -   

 

an actor or an actress -  

 

no one -   

 

D.J.MacHale :من  

 

- چی؟

 

- کی؟

 

- همم؟

 

صدای چرخش زمین!

داشتم کتاب عربی را ورق میزدم و با نکره و معرفه و اعراب محلی و فرعی و ظاهری و تقدیری دست و پنجه نرم می کردم که یکهو به سرم زد. شرایط را بررسی کردم و بلافاصله از جا بلند شدم. به بابا گفتم که من را ببرد اسکیت سواری!

 

بابا گفت "هوا سرده و سرما میخوری، بذار هوا گرمتر بشه" و من گفتم "از این گرم تر که نمیشه، داریم وارد زمستون میشیما!" و بالاخره مامان راضیش کرد که عیب ندارد سرما نمی خورد و این ها! بعد مامان هی گفت که پالتو بپوش ها، کلاه قهوه ای رو بذارها و من گوش ندادم و برای این که راضیش کنم پالتو را پوشیدم و از زیرش کت چرمی قهوه ایم را پوشیدم که بعدا پالتو را دربیاورم.

 

بابا که ماشین را نگه داشت، کفش های اسکیتم را پوشیدم و دکمه سبزهایشان را فشار دادم و بندهایشان را سفت کردم و راه افتادم. زمینش افتضاح بود. خلوت هم بود، یعنی هیچ کس نبود کلا! موبایلم را کشیدم بیرون و تنظیمش کردم روی آهنگ های جدید. بعد راه افتادم و اسکیت کردم، قلقش را بلد بودم، بلافاصله یادم آمد. آهنگی که پخش می شد را نمی شنیدم فقط هرجا میگفت "دیوونه" من هم تکرار می کردم.

 

باد می پیچید و من داد می زدم. بعد گفتم که زمینش افتضاح بود؟ تلوتلو می خوردم در بعضی جاها و خدا می دانست اگر یکی از آن تلوتلوها به زمین خوردن تبدیل میشد مامان چه ها که نمی گفت!

 

بعد شارژ موبایلم تمام شد. من هم خاموشش کردم و هدفون را انداختم دور گردنم. حالا صدای چرخ های اسکیت بود و باد و ابرهایی که پیچ و تاب می خوردند بالای سرم! 

 

:)

برای همه روزهای غمگین، شب های غمگین!

من غمگینم!

 

می دانید الان سعی کرده ام با یکی از آهنگ های سینا حجازی که همیشه باعث میشد نیشم از اینور تا آنور کش بیاید خودم را شاد کنم ولی نشد! حتی سعی هم کردم ها، ولی تا آمدم با آهنگ شروع کنم به خواندن و ادا و اطوار درآوردن، انگار یک چیزی دست انداخت و نیشم را بست و دکمه ی stop ادا و اطوارهایم را زد.

 

کودک درونم حالش خوب است یعنی کودک درونم هم می داند که باید یک وقتایی غمگین بود ولی اصلا از این موضوع رضایت ندارد. می توانم حس کنم که رفته یک گوشه نشسته مثل خود غرغرویم هی شانه هایش را بالا می اندازد و همه تقصیرها را گردن این و آن می اندازد.

 

بعد می دانید الان من یک عالمه چیز دارم برای خوشحال بودن! لواشکی نصفه نیمه خورده شده ای که افتاده روی تخت، امتحان زیستی که خوب داده ام و خب فکر نکنم من به اندازه هیچ معلمی دنبال جلب رضایت قندچی بوده باشم، پاتریکی که دیوونست و سرصبحی که رفته بودیم شارژ بخریم برایش و داشتیم دروغ درست می کردیم برای برگشت، گفت که من یک خرم، بعد گفت به شوخی ها! می دانم پاتریک من خرم، به شوخی، تو هم خری، به شوخی!

 

یادم است یک بار ازم پرسیده بودن بیش ترین ترسم چیست؟ و من جواب داده بودم "فروریختن ذهنیتم از آدم های دور و برم" و خب من نمی خواستم سو تفاهم شود، پس فرصت میدادم به خودم، به خودش! ولی خب فرصت را چندبار می شود داد؟ من شنیدم و ذهنیتم فروریخت!

 

حتی آیناز هم فهمیده که من دیگر کودک درون نیستم، یعنی فهمیده کودک درون کز کرده یعنی کودک درون من نیستم، به هرحال! من طبق معمول هرروز یک عالمه دیوونه بودم. امروز هم تمام تلاشم را کردم که کسی نفهمد که کودک درونم کز کرده یا کزش داده ام!

 

خودم دوباره کودک درونم میشوم، یعنی کودک درونم من میشود، هرچی!

 

فقط..

 

"زمان همه چیزو حل می کنه!"


پاتریک خنگ و ایضا خودم! :D

بعد این که مردم تو امتحانا سر سوالای مفهمومی و پیچیده و خیلی خاص میمونن و ما دوتا سر مسخره ترین و راحت ترین سوالای موجود، میتونه نشونه چی باشه؟!


صرفا جهت اطلاع!

اطلاعات صحبت می کنه:

 

مطلب قبلی توسط نویسنده خونده نشده، هرگونه اشکال تایپی، ویرایشی، نگارشی، زبانی، بیانی، ساختاری و کل کتاب زبان و ادبیات فارسی رو به بزرگی خودتون ببخشید!

 

نیشخند

ولی کاش خودشون باشن!

من در بخش هایی از زندگیم بی عرضه بوده ام، ضدحال بوده ام [شاید هنوز هم باشم!] حوصله ی عالم و آدم را سر می بردم [می برم هنوز هم!] شاید بود و نبودم به حال هیچ کس فرق نمی کرد ولی در همه ی این زمان ها من خودم بودم، یا حداقل سعی کردم خودم باشم!

 

تا جایی که به یاد دارم برای باحال بودن و خفن نشان دادن خودم دروغ سرهم نکرده ام، چه واقعی چه مجازی! دوره ای بود که من فکر می کردم مردم در دنیای مجازی خودشان اند ولی این ذهنیت فرو ریخت از همان وقتی که بنده به مدت یک هفته در F.A.C.E B.O.O.K فعالیت کردم و بعد از چک کردن پروفایل فامیل و دوست و همسایه و دریغ از یه ذره آشنایی، راه خودم را کج کردم و دیگر گذرم آن طرف ها نیفتاد!

 

من متنفرم از آدم هایی که سعی می کنند خودشان نباشند، خب من اگر جایشان بودم هردو بعدم را عوض می کردم، یعنی منظورم این است یادشان نمی رود یکهو؟!

 

سال قبل یکی از بچه های کلاس بود که کل حرف ما با هم سلام علیک و فوش به معلم ها بود. امسال از مدرسه رفته و به من اس ام اس می دهد به هر مناسبتی! بعد تا این جایش که اصلا جای تعجب ندارد، آن جایش تعجب آور است که اس ام اس هایش جوری نوشته می شوند که انگار دارد به دوست پسرش اس ام اس می دهد! دو سه بار خواستم بگویم که آخر کجای آن سالی که هم کلاس بودیم تو به من گفتی "عزیزم"،"گلم" که الان می گویی؟ ولی نگفتم، یعنی حوصله ی گفتن نداشتم!

 

خب من همیشه از این لفظ ها متنفر بودم. حالا شاید این بنده خدا هم تقصیری ندارد و تقصیر من است که نمی توانم این کلمه ها را تحمل کنم. در عمرم فقط یک بار به یک نفر گفتم گلم که آن هم داشتیم مسخره بازی می کردیم و ادا درمیاوردیم!

 

خب شاید باز هم زیاد حرف زدم، اخلاق مزخرفم را نشان دادم و همه را ناراحت کردم. ولی می دانید آدم تا یک جایی تحمل دارد؛ تحمل آدم هایی که هی سیم کارت عوض می کنند، در هر کوفتی که عضوند چند یوزرنیم دارند، موبایلشان را یک لحظه از خودشان جدا نمی کنند که مبادا، استغفرالله کسی ببیند که آن ها چه دوروهایی هستند!

 

به هرحال من خوش به حالم است که وبلاگ دارم، که این بار عصبانیتم را سر وبلاگم خالی کردم، اجازه ندادم دوباره بهم بگویند "چرا نسبت به همه چیز بدبینی؟" 

 

بدبین؟! تا آن جایی که یادم می آید من همیشه از خوش بینی حرف زده ام، از امید، از لبخند، از شکلک های لبخندی که کشیده ام همه جا؛ از دفتر ریاضی و فیریک بگیر تا دیوار کوچه عاشق ها!

 

حالا ببین چه کسی دارد برای من از خوش بینی حرف می زند؟ حالا دنیای مجازی فقط یک مثال بود. آدم هایی که پشت سر معلم فوش می دهند و جلویش خم و راست می شوند، آدم هایی که...

 

بی خیال!

حالا یه روز میپاشن به دیوار!

سه بار بستم پرشین بلاگو و از اول باز کردم، نیم ساعته زل زدم به "ارسال یادداشت جدید" و انگشتام نمیرن روی کیبورد. آخرش فهمیدم اونقد حرف دارم که نمیدونم کدومو بگم!

 

دو تا بزنم توی سرت؟!

 هر چیزی قلق خودش را دارد. تا وقتی قلقش را نفهمیده باشی، هرچقدر هم که بلوف بزنی و دلت را خوش کنی، باز هم بلد نیستیَش! تا وقتی که نفهمی قلق هدفونت که یک گوشش بر اثر جویدن سیمش نصفه نیمه کار می کند، چیست، هدفون به درد هیچ جای زندگیت نخواهد خورد هیچ، بلکه با از این گوش به آن گوش پریدن هایش اعصابت را به هم خواهد ریخت. باید قلقش را بفهمی، این که اگر سیمش را کمی به سمت پایین فشار دهی و دو سه بار بزنی توی سرش و بعد بپیچانیَش دور هر چیز دم دستت و بعد فیلیپی کار می کند حتی بهتر از اولش!

 

مثلا هیچ کس نمی تواند بفهمد گوشیت وقتی هنگ می کند و صفحه ی لمسیَش هیچ فرقی با گوشی های دهه ی اول اختراع موبایل نمی کند، چه طور باید به حال اولش بازگردانده شود؟ یا وقتی مموری خودش را شناسایی نمی کند یا وقتی شارژش ته کشیده و نمی گذارد آهنگ گوش بدهی، از چه راه دررویی می توان دوباره آهنگ گوش داد؟

 

آدم ها هم همین اند. آن ها هم قلق دارند، فقط به دست آوردن قلق آدم ها مثل هدفون و موبایل نیست. آدم ها با دوتا بزن توی سرش و سه بار خاموش و روشنش کن و بعد فلان دکمه را بزن و بهمان کار را بکن، درست نمی شوند. آدم ها باید کشف شوند، باید کشفشان کنند!

 

فقط می دانید آدم ها باهوشند، هدفون و موبایل وقتی قلقشان را کشف کنی دیگر کشف کرده ای و برو حالت را ببر! ولی آدم ها باهوش‌ اند، آدم ها قلقشان را عوض می کنند. بعد شما می مانید و آدمی که باید از اول قلق یابی شود، از اول کشف شود!


به هرحال باباها همیشه راست می گویند!

من از اول زندگی هم این طور بوده ام که هرچیز جالب انگیزناکی را پیدا می کردم بیش تر از این که برای پیدا کردنش شوق داشته باشم، دوست داشتم هی این شوق را با دیگران هم تقسیم کنم و مردم هم بی بهره نمانند از این شوق ها! بعد در خیلی از موارد هم خورده توی ذوقم و مردم اصلا شوق نشان نداده اند و همین طور رد شده اند و فکر کرده اند من خلم که شوق نشان میدهم برای این چیزها!

 

بعد دیروز هم نشسته بودیم با آیناز و من دوباره تصمیم گرفتم شوقم را تقسیم کنم! حالا در خیلی از موارد هم تقصیر من هست ها، مثلا آیناز که نمی فهمد من چه می گویم، طبعا شوق هم نشان نمی دهد ولی از آن جا که من از رو نمی روم دوباره آهنگ گذاشتم برایش که بیا ببین چه قدر خوب است. بعد آیناز هم چیزی نمی گفت بیچاره، گوش می کرد با حالت " خدایا، من چه گناهی کردم خواهر این شدم؟! "

 

بعد آهنگه که تمام شد، با همان حالت دو نخطه خط صاف البته دونخطه خط صافی که نیشخند می زند گفت " بابا همچین چیزی رو پیش بینی کرده بود! "

 

منظورش از همچین چیزی سبک آهنگ گوش دادن من است! آخر همین دو سه سال پیش اینجانب سلیقه ای در موسیقی داشتم که الان اصلا جای بررسی و نگاه به گذشته ندارد! بعد همان اینجانب الان نشسته ام و دارم " به سوی تو.. به شوق روی تو..به طرف کوی تو..! " گوش میدهم! 

 

این نکته هم لازم است که من اصلا کم نیاوردم درمقابل دونخطه صاف-نیشخند آیناز بلکه حواب کوبنده ای دادم که سن نوجوانی است و تو هم میرسی دوسال دیگر به این جایی که من رسیده ام و می شینم به ریشت میخندم هار هار!

 

عرضم به حضور که بعله! سلیقه ی موسیقایی اینجانب شدیدا در معرض تغییر و تحول قرار گرفته و می توان از کارنامه ی دگردیسی این تحولات، کتابی به قطر کمر معلم ریاضی نوشت!

 

به هرحال اینجانب الان نشسته و سلیقه های جدیدش را گوش میدهد:

 

به سوی تو، به شوق روی تو، به طرف کوی تو
سپیده‌دم آیم، مگر تو را جویم، بگو کجایی؟
نشان تو، گه از زمین گاهی، ز آسمان جویم
ببین چه بی‌پروا، ره تو می‌پویم، بگو کجایی؟

 

حالا نظرشونو میگنا!

بعد من هروقت یکی به چیزی میگه در مورد اسم وبلاگم، میرم میشینم فکر میکنم، بعد گوشیمو درمیارم، آهنگ محدودیت بنیامین رو میذارم و وقتی میرسه به این قسمت: 

 

"خودتو دیوونه کردی که دلم باهات نمونه، من دلم میخواست بمونم توی اون دیوونه خونه"

 

گوشی رو خاموش میکنم و برمی گردم سرکارام! :D