درک زندگی روی زمین!

 بذارین بگم این کتابو دوست داشتم. جز اولین کتاباییه که میخوام جمله هاشو یادداشت کنم، که اضافشون کنم گوشه بقیه کاغذای چسبیده به کمد. دو تا کاغذ دیگه وصله به کمد، رو یکیش یه شعر از حافظ نوشته شده. اینطوریه که نوشته "دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را، دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا" بعد یه لبخند قرمزم زیرش کشیده شده. بالای کاغذ اولیه یه کاغذ دیگه چسبونده شده که اصلا مثل کاغذ اولیه پر از شعر و احساس و اینا نیست. درصدای قلمچی توش نوشته شده و این که تصمیم گرفتم هفته بعد به چند برسه. به طور مثال: ادبیات از هفتاد و سه برسه به هشتاد خیرسرش!

 

همین الان یه کاغذ دیگه به طور کج وار اضافه شد بالای کاغذای دیگه. "غریبه ها خانواده ای اند که هنوز با آن ها آشنا نشده ای!" 

 

بیش تر از همه کاپیتانو دوست داشتم. می دونید اونجایی که میگه "چرا باید در بهشت سیگار بکشم؟" یا اونجایی که به سربازاش قول میده که هیچ وقت جاشون نذاره و بره، حتی اگه مطمئن نباشه بتونه این کارو بکنه. میتونم قیافشو تصور کنم درحالی که بالای درخت انجیر نشسته و به دوردست خیره شده، که دیگه میتونه دنیای بدون جنگ داشته باشه!

 

من هنوز یه کتاب دیگه از میچ آلبوم دارم و میدونم فردا باز دلم میخواد یه عالمه کاغذ کوچولوی دیگه وصل کنم بالای بقیه.

 

کاپیتان یه جاییم میگه:

مرگ مثل ماجرای آدم و حوا است. مثل شب اول آدم در زمین، وقتی دراز کشید تا بخوابد. فکر میکند همه چیز تمام شده، مگه نه؟ نمی داند خواب چیست. چشمهایش دارد بسته می شود و فکر میکند دارد از این دنیا میرود. اما اینطور نیست. صبح روز بعد بیدار میشود و دنیای جدید و تازه ای برای کشف دارد. ولی چیز دیگری هم دارد. دیروزش را دارد. برای همین است که به اینجا میرسیم. بهشت همین است. آدم میتواند دیروزهایش را معنی کند. 

واقعی واقعی!

ماگم که نسکافه داشت توش و الان فقط یه ریزه تهش مونده روبرومه. عکس شیش تا خرس خیلی خوشحال و شنگول روش هست. اگه من یه آدمه نیمه خالیِ لیوان بین و افسرده بودم میتونستم یه عالمه داستان غمگین بسازم واسشون، هی بگم خوشحالی اینا الکیه، لبخنداشون مصنوعیه ولی نه من آدم نیمه خالی لیوان بینی هستم نه اینا لبخنداشون مصنوعیه! 

 

 نه لبخند من مصنوعیه! :)


یه روزم فقط من نیستم که این کارارو می کنم!

سوار اتوبوس میشم و کارتمو از جیب سوییشرتم می کشم بیرون، بابا همیشه میگه کارتتو بذار تو جیبت، گم میشه آخر یه روز. دستگاه باقیمونده کارتو نشون میده. کولمو روی شونم جابه جا می کنم و از بین ردیفا رد میشم. روی صندلی آخر کنار پنجره می شینم و پاتریکو می بینم که از خیابون رد میشه و میره سمت سرویسش. کاپشن بنفششو پوشیده، بهش میاد!

 

زیرلب شروع می کنم به خوندن "یه خونه ی کوچیکِ" چاوشی. اونجاش که میگه "بین من و تو هنوز، یه ریز برف میاد، به دیدنم که میای لباس گرم بپوش" یا اونجاش که میگه "برای تشنگیام یه کم سراب بیار، که باز دوره کنم خیال دیدنتو" اتوبوس نگه میداره و وامیستم بقیه پیاده شن، بعد از پله ی آخر می پرم رو آسفالت کف خیابون.

 

جلوی شیشه ی مغازه ی نمیدونم چی فروشی وامیستم و مقنعمو صاف می کنم، دو دیقه دیگه دوباره کج میشه، میدونم! تو آهنگای ذهنم دنبال یه تیکه از آهنگای سینا حجازی می گردم و شروع می کنم به خوندن یکیشون که اتفاقی تو صف آهنگاش جلوتر واستاده بود. پیرمرده گوشه ی خیابون خیره میشه بهم و حتما با خودش فکر می کنه" جوونای این دوره زمونه.."

 

میرسم به کوچه خودمون و با چشام دنبال یه تیکه سنگ کوچیک می گردم. یکیش رو پیدا می کنم و پرتش می کنم جلوتر. سه چهارمتر جلوتر میوفته. دوباره میرسم بهش و یه ضربه دیگه بهش میزنم. میره و میره و یه جا نزدیکه که بیوفته تو یکی از گودالا ولی نمیوفته و من وسط کوچه می پرم بالا. سنگه رو تا سر پیچ کوچمون میرسونم ولی تو یه بدشانسی که ناشی از آماده نبودن ورزشکار و وضعیت خراب زمین بازیه، میوفته تو یکی از گودالا و من در اوج غرور ازش خدافظی میکنم.

 

میرسم به خونه و زنگ درو فشار میدم، میدونم الان مامان داره قیافمو می بینه و میگه "باز این اخم کرده پشت آیفون!" در با صدای آشناش باز میشه و طبق معمول آسانسور یه جایی غیر از پارکینگه. آینه ی آسانسور اگه میتونست حرف بزنه، منو به عنوان دلقک ساختمون معرفی می کرد. در بازه ولی زنگ درو میزنم. میدونید برای من فرقی نمی کنه کسی خونه باشه یا نه، در باز شده باشه یا نه، کلید داشته باشم یا نه؛ من همیشه عادت داشتم زنگ بزنم! 

 

زنگ زدن و پیچیدن صداش تو خونه یه جورایی برای من حکم جاری بودن زندگی رو داره، پریدن رو آسفالت و ادا درآوردن جلوی آینه ی آسانسور ایضا!

 

به هرحال...

 

زندگی فعلا این جا جاریه! :)

 

اجازه هست بهت ایمان بیارم؟

داشتم انیمه میدیدم و خب یهو یه چیزی به ذهنم رسید. جاهایی از این انیمه هست که صد درصد مطمئنین شخصیتای ماجرا جون سال به در نمی برن، قسمتایی که مطمئنین عمرناش اینا باز همو ببینن. ولی زنده می مونن، دوباره همو می بینن. 

 

یه جایی هست که پسره داره میره که بمیره، ینی اونجوری که معلومه زنده نمیاد بیرون ولی دختره چی میگه بش؟ میگه من بهت ایمان دارم، تو قهرمان منی! من از تو محافظت میکنم توام از من محافظت میکنی! میدونین ایمان داشتن به هرکسی یا هرچیزی مهم ترین بخش زندگی آدمه. یه جا دیگه هس که دختره یه جای خیلی دور از دسترسه، یه جایی که دست بنی بشر بهش نرسیده تا حالا ولی ایمان داره هنور، این که نجاتش میده، این که میاد و نجاتش میده!

 

ایمان داشتن بهترین چیزیه که من تو زندگیم دیدم! شما میتونین ایمان داشته باشین که یه روز بالاخره هدفون خستتون دوباره کار میکنه یا ایمان داشته باشین که غول تاریکی اتاقتون، تیما، یه روز جرئت میکنه از تاریکی خودش بیاد بیرون! مهم نیست آدما چی فک کنن در مورد چیزایی که شما بهشون ایمان دارین، میتونن فک کنن مسخره تر از این ندیدن و شما هنوز بزرگ نشدین ولی نمیتونن ایمان شمارو بگیرن! این که شما ایمان داشته باشین که یکی میدونه داره چیکار میکنه حتی اگه برخلاف نظر شمام باشه کاراش، هنوز بهش ایمان دارین. هنوز مطمئنین که اون بهتر از همه میدونه چیکار باید بکنه!

 

این روزام داره پر میشه از ایمان آوردن بهت! خب! 

 

هیچی..

 

:)

 

نیش فرابناگوشی!

ولی واقعا من چقد حالم خوبه الان! تازه کاکائوئم ندارم!

 


بیاین باهم خوب باشیم، خیلی خوب!

من همین الان خوندن reading کلاس زبان رو تموم کردم و منتظرم مهران قسمت سوم انیمه رو ببینه بیاد صوبت کنیم. بعد پوشه دانلودا رو باز میکنم، یه نگاهی به آهنگای جدید الدانلود، که بعله! این آلبوم نصفه نیمه ی قدیمی که امروز دانلود کردم رو باز می کنم. چاوشی شروع میکنه به خوندن:

 

این دل شکسته رو میخوام چیکار، دل پینه بسته رو میخوام چیکار؟

وقتی چشم تو صدام نمیزنه، این صدای خسته رو میخوام چیکار؟

 

بعد از اون جایی که من اگه غمگین باشم آهنگای بپر بپر و "حالا همه باهمم" نمی تونن سرحالم بیارن، برعکس این موردم صدق میکنه. مثلا همین الان هی تکون تکون میخورم میگم " منو از یاد ببر، بذار از یاد برم" 

 

یادم نیست یه جا خونده بودمش یا همین الان خودم گفتمش که "هر آدمی نیاز داره بعضی وقتا غمگین باشه!"

 

می دونین من الان حالم خوبه! خیلی خوبه! بعد الان دارم فک میکنم شب خواب چی ببینم؟ خواب این که سوار موتور زرد و مشکیم و دنبال راه در رفتن از زندون یا دنبال موتور زرد و مشکیم برای در رفتن از زندون؟

 

من خوبم! با هر سه تا تفنگدارام صوبت کردم امروز! همشون میخندیدن، هیشکدوم غمیگین نبودن، همشون یا با دست زدن پشتم و گفتن "خوشم اومد ازت!" یا پشت تلفن پرسیدن "شام چی دارین؟" یا باهام قدم زدن و تیلیک و تیلیک لرزیدن!

 

من خوبم! خیلی!

 

ولی من میتونم چای شیرین* تو بشم! :D

من همین الان دارم میرم جوراب بیارم بپوشم. گوربابای خفن بودن و "من سردم نمیشه!" نه که الان سردم باشه ها، اونی که همیشه تو کلاسا دعوا داره با بقیه که "پنجره رو وا کنید، پختیم از گرما!" منم. اونی که همیشه تیلیک تیلیک دندوناش میخوره بهم و به پاتریک میگه "سرد نیس که!" منم!

 

بعد گفتم که سر صبحی همین جوری که نشسته بودم تو حیاط مدرسه و دندونام تیلیک تیلیک میخورد بهم، قندچی از در مدرسه وارد شد و اینجانب از حالت دونخطه خط صافِ فرو رفته در امتحان مزخرف زبان، به حالت کودک دوساله ی درحال نگاه کردن عموپورنگ دراومدم! قندچی یه شال پشمی صورتی داشت و می دونید ینی چی؟ هیشکدوم از معلمای ما شال صورتی پشمی ندارن، هیشکدوم تکیه کلامشون "فوق العاده خوبه!" نیست، هیشکدومشون شلوار لی پررنگ نمی پوشن، از اونا که من عاشقشونم، هیشکدوم موقع درس دادن و جواب دادن به سوالای "خانم کلاغ گربه میخوره؟" بچه ها نمیپرن رو میز و پاهاشونو تکون نمیدن، هیشکدوم اونقد حاضرجواب نیستن که بتونن در مقابل ما قدعلم کنن ولی می دونید، قندچی مارو خلع سلاح میکنه، ینی کرده!

 

هیشکدوم از معلما اونقد طرفدار ندارن که نتونن برن دفتر و چایی بخورن. قندچی بعد از زنگ یه قدم راه میره جواب سوالای ده نفرو میده، کار بیست نفرو راه میندازه و یه قدم دیگه برمیداره.

 

می گفتم! قندچی موقعی که داشت از وسط حیاط مدرسه رد میشد و من خشک شده بودم سرجام، بدون این که برگرده داد زد" آیدام بیست گرفته!" و خب من افتادم گوشه جدولای حیاط. ینی مطمئنم اگه میگفتن هیتلر عاشقت شده یا چمیدونم لمونی اسنیکت وارد مدرسه شده اونقد شوکه نمیشدم! می دونید نه که واسه بیست گرفتن شوکه شده بودم، خوشحال شده بودم ولی شوکه شده بودم چون قندچی بین شصت و خورده ای دانش آموز تجربی منو یادش مونده بود! 

 

حتی نیم ساعت بعدش که وسط پله ها وایساده بودم و بچه ها، طبق معمول، دور قندچی حلقه زده بودن و نمیذاشتن به کلاسش برسه یکی پرسید که چند شده و قندچی جواب داد که یادش نیست که یهو چشمش به من افتاد و گفت "ولی آیدا بیست شده!" حالا کاری به کار اون دانش آموز بدبختِ ضایع رفته نداریم! :))

 

به هرحال من الان یه جوراب دراز پوشیدم که رنگی رنگیه و میتونم تا صب هی بشمرم، صورتی، سبز، خاکستری!

 

عع! شال قندچیم صورتی بود که!



* چای شیرین در زبان دانش آموزان به شخصی تلقی می شود که بیش از حد خوشیرین و بادمجون دورقاب چین می باشد!


Sword Art Online

- بیا تصور کنیم تو با کسی ازدواج می کنی و بعدا متوجه میشی اون اخلاق و رفتاری داره که تا حالا از خودش نشون نداده، اون وقت چی فکر می کنی؟

 

+ فکر کنم خودم رو خوش شانس حساب کنم! منظورم اینه که اگه با کسی ازدواج کنم به این معناست که من عاشق رفتار و اخلاق همین الانش هستم، درسته؟ پس بعدا که متوجه میشم اون اخلاق و رفتار دیگه ای هم داره عاشق اونا هم میشم. عشقم نسبت به اون دوبرابر میشه. خب بیخیال. از این چیزا مهم تر گشنمه!


سرافکنده و شرمسار مثلا!

ناچار به اعترافم که آخر سر معتاد شدم! 

 

بگو آخه لامروت خودت معتاد میشی بچه رو چرا با خودت همراه میکنی؟ 

 

بعله! نشستیم خیره به لوله سبزه ی دانلود که ششمین قسمت انیمه هم دانلود بشه بلکه یه مقدار از نئشگی و خماریمون کم بشه!

 

یک نابغه ی خنگ مثلا!

برنامه ی مچاله شده ی امتحانات را از ته کمدم شلم شوربایم بیرون میکشم. می دانید در عمر گرانم من شونصد دفعه شنیده ام که "این چه وضعه کمده؟"، "چجوری وسایلتو پیدا می کنی این تو؟"، "تمیزش کن زود!" اما هردفعه جواب داده ام که "اینجوری وسایلمو زودتر پیدا می کنم!" و بعد اضافه می کنم "آخه می دونید همه ی باهوشا تو شرایط شلخته وار مغزشون بهتر کار می کنه!"

 

چندسال قبل بود که یک فیلمی دیده بودم درباره یک پسر نابغه ی به ظاهر خنگ! همیشه کتاب هایش روی هم تلنبار شده بودند و پرده ی اتاقش کثیف ترین پرده ی دنیا بود بعد یک نفر پیدا شد و کتاب ها را جمع کرد در کتابخانه و پرده را شست و یادم نمی آید شاید هم پرده را بیرون انداخت. بعد حدس بزنید چه شد؟ پسر ماجرا دیگر نابغه ی خنگ نبود فقط خنگ بود! به احتمال زیاد من هم از همین دسته ام. یک بار آیناز کتاب هایم را جمع کرد در کتابخانه و من دو ساعت و نیم به دنبال ورق پاره های لابه لای کتاب ها می گشتم.

 

می گفتم! برنامه ی امتحانات را با خودکارهای قرمز و آبی و بنفش خط خطی کردم و کنار هر ماده ی درسی نمره ی پیش بینی شده اش را نوشته ام. بعد من دوست ندارم امتحانات تمام شوند! آخر امتحانات یک جورهایی به ما احساس آزادتر بودن می دهند. این که می ایستیم وسط حیاط و همه می گویند که مطمئنند افتضاح می دهند واصلا نخوانده اند و من هی میگویم "به نظر من که راحته!" و مطمئنم بالاخره یک روز یک نفر جرئت میکند و همراه با اسمایلی خوابم میاد می گوید که "تو همیشه مطمئنی که راحته!"

 

بعد مثلا یکی از نعمت های امتحان این است که من و پاتریک از مدرسه می زنیم بیرون و خیابان گردی می کنیم، دقیقا حالت این نوجوان های بدبخت ایرانی که هیچ جا دوتایی نرفته اند! بعد به پاتریک هم گفتم که در آینده ای نزدیک مشکلات بزرگی گریبانگیر ما خواهند بود مثلا پاتریک با سرعت یک قدم در ثانیه راه می رود و من با سرعت سه قدم! پاتریک سرمایی‌ست و من گرمایی! 

 

به هرحال من الان برنامه ی امتحانات را برگردانده ام در کمد شلم شوربایم. فقط پنج تای دیگر مانده، پنج تا از به قول حاج محمدی انتقام معلم ها!