و وایت برد نوشتن که فردا کلاسای پژوهش سرا برگزار میشه. نازنین با چشمای خمار رو به من: معلمش کیه؟
من با بیحوصلگی: عمم!
نازنین رو به مائده: معلم کلاسا عمه آیداست!
مائده رو به ردیف عقب: بچه ها می دونستین معلم کلاسا عمه آیداست؟
سنا رو به من: حالا چجوری درس میده؟!
و این گونه بود که نحوه ساختن شایعه کشف شد! :|
یکی از بچه ها هست موقع صدا زدن معلما همچین " خانــــــــــــوم! " صداش میکنه، بعد بچه ها بهش میگن برو که دانشجوی الف دانشگاهی! بعد به منم میگن هر ترم رد میشی با این وضعت! :| دیگه شما اوضاع رو دریابید! :))
معلم دینی یه موضوعی رو تعریف کرد بعد نصف بچه ها همین طور " ها؟" وار نگاش کردن. یه کم نگامون کرد گفت " منحرفا خودشونو لو دادن، پاستوریزه هاش نفهمیدن! "
یه نفرم هست تو مدرسه، دقیقا نمیدونم چیکار میکنه از بس که علاف داریم تو مدرسه! ولی مثلا کافیه بری یه ورقه دستش بدی... " دستت درد نکنه، مرسی دخترم، ممنون، واقعا زحمت کشیدی " ـه که می بنده بهت! تازه دایره ی لغات من در اون حد وسیع نرفته هنوز! :))
بعد هرچقدر بعضی از معلما می تونن خوب باشن، این کادر مدرسه میتونن الاغ باشن! امروز یکی از اون بوقیاش اومده به نماینده میگه " نذار اینا حلقه بزنن یه جا، بگن بخندن! یعنی واقعا بوق بهشون، از اون بوق کشدارا!
پنی یک:
خنده های دبیرستانو دوست دارم، به همه چی میشه خندید این جا! حتی به جرز دیوار!
همانا فرصتی برای ایمان نیاوردگان، کسانی که با گل اول هلهله کرده و فریادشان در کوی و برزن پیچید.
بدانید و آگاه باشید دشمن حتی با نفرات بیش تر هم قادر به پیروزی نخواهد بود و همانا فرصتی برای ایمان نیاوردگان!
من ایمان دارم.. من باور دارم! تا وقتی که آدم خودش نخواد! تا وقتی آدم خندههاشو نبازه! تا وقتی آدم جرئت اینو داشته باشه که با مداد نوکی ِ خرگوشی سر کلاس مخوف درس تخصصی بنویسه! تا وقتی از در دانشکده بره تو و با جاخالی دادن از بین ِ دوربینها، با ریتم ِ Time Is Running Out بِشکن بزنه! تا وقتی طی ِ توی سرویس بهداشتی رو ورداره و کنسرت ِ Slow Down سلنا گومز رو واسه دوستای از خندهرودهبُر شدهش اجرا کُنه! هیچ سنّی! هیچوقت! وقت بزرگ شدن نیست!
کوچولو جان، نگران نباش! فقط توی این راه باس محکم باشی! اجازه نده آدمای دور و ورت برات تعیین تکلیف کنن. اجازه نده بهت بگن چه کاری درسته و چه کاری غلطه!
شلسیلور استاین یه شعر داره. میدونی که چقدر طرفدارشم! خلاصه، رفیقمون یه شعر داره که میگه:
درون تو صدایی هست..
که تمام روز در تو زمزمه میکند..
"حس میکنم این درسته.. میدانم این یکی امّا، غلطه!»
نه معلّم، نه واعظ و نه پدر و مادر
نه دوست و نه هیچ آدم عاقلی نمیتواند بگوید
چه چیز درست است و چه چیز غلط!
تنها..
به صدای درونت گوش کُن..!
به صدای درونت گوش کُن کوچولو!
گور بابای دُنیا!
" من هیچ وقت آدمی خرتر از شماها ندیدم! "
امروز هزاربار این جمله رو تکرار کردم. می دونین کلمه "خر" استفاده های بهینه ی زیادی داره و خب من روزی صدبار از این کلمه استفاده می کنم که فقط معدود آدمایی می تونن بفهمن فرق " معلم خر " با " عجب معلم خریه! " چیه!
همون طور که از شواهد امر برمیاد استفاده های زیادی واسه کلمه خر دارم ولی هیچ وقت کلمه "خر خوب" رو استفاده نکرده بودم و خب اگه انتظار دارین که امروز استفادش کرده باشم اشتباه می کنین! من هنوز فرصت استفاده از این کلمه رو پیدا نکردم. من فقط زل زدم تو چشمای دوتا خر خوب و دلم می خواست داد بزنم "شماها دوتا خر خوبین! " ولی نذاشتن! می بینین حتی فرصت نمیدن ازشون تعریف کنی!
خب امروز درحالی که از پس یه کلاس چرند و یه سردرد چرندتر براومده بودم برای زنگ تفریح پامو از کلاس گذاشتم بیرون و یه ثانیه بعدش صدای غفاری بود که می گفت برم معاونت پایین!
با ذکر سلام و صلوات رسیدم جلوی در معاونت و خیلی مشکوک بود اوضاع! در معاونت بسته بود و اصلا چرا منو صدا نزده بودن بالا؟
آروم درو باز کردم و اتاق تاریک تاریک بود و محض اطمینان به صندلی ناظمم نظری افکندم ولی اتاق کاملا خالی بود که یهو این دوتا خر خوب از پشت در پریدن بیرون و......بهتر از این نمی تونستن غافلگیرم کنن!
خب حدس بزنین چی واسم خریده بودن؟ یه نسخه از خودشون!
الان دوتا پت و مت گنده تکیه دادن به پله های تختم و دماغای گندشون از آینه اتاقم دیده میشن.
هی شما دوتا! دوتا لبخند گنده ی همیشگی کاشتین رو لبم! :)
پاتریک پته، یه جورایی پرروتر به نظر میرسه! :D
کتاب دینی را پرت کرده ام ته کمد همیشه شلوغ و درهم برهمم و خیلی ریلکس نشسته ام تایپ می کنم و صدای محمد علیزاده پیچیده در سرم.
اصولا اینکه کتاب دینی را پرت کرده ام یک گوشه می تواند از عجایب هشتگانه جهان تلقی شود، چون اینجانب هیچ وقت کتاب را [ مخصوصا دینی امسال را! ] پرت نمی کنم، بلکه سعی می کنم عین آدم! بخوانمش تا حدالامکان نمره ای بالاتر از هجده از حاجیمان دریافت کنم.
ولی خب دل صاب مرده هم یک روزهایی دلش نمی خواهد درس بخواند، می خواهد فقط آهنگ گوش بدهد، بخندد، کتاب بخواند و بنویسد. حالا این که این روز خاص درست روز قبل از شروع شدن امتحانات مستمر افتاده، نشانه ای بر شانس دمپایی اینجانب است!
نی یک:
" دلم الان وقت عاشق شدن نیست که، این عاشقی واسه هردوی ما ریسکه "
خدمت دوستان عرض کنم که این روزا در پی امتحانات گروهی مصوب آموزش و پرورش که رسما دهن ما رو سرویس کردن، پرم به پر یه نفر خیلی گیر می کنه و جناب هنوز روح ریاست طلب اینجانب رو نشناخته!
پنی یک:
به هرحال فردا پس فردا صدای قتل و خون و خون ریزی اومد، تعجب نکنید!
چندبار گفتم که از بزرگ شدن می ترسم؟ یه بار، دوبار؛ حساب و کتابش از دستم در رفته ولی الان که در آستانه ی شونزده سالگی هستم یک جورایی خیلی بیش تر از بزرگ شدن می ترسم.
اولین باری که تصمیم گرفته بودم بزرگ نشم، پارسال همین موقع بود، پونزده سالگی رو دوست نداشتم، چهارده سالگی اوج خوشی من بود و من نمی خواستم از دستش بدم ولی در آستانه ی پونزده سالگی تنها نمی خواستم بزرگ شم، از بزرگ شدن که نمی ترسیدم!
در این مورد با پاتریک هم صحبت کردیم، حتی خود خل و چلش هم موافق بود که شونزده سالگی یک جورایی خیلی بزرگ تر از پونزده سالگیه، بیش تر از حدی که باید باشه بزرگه! می دونید چی میگم؟ مثلا یک سری از اعداد رو در نظر بگیرید، به هرعدد دو تا اضافه می شه و می شه عدد بعدی، حالا یک هو بین همه عددها به یه عدد صدتا اضافه می شه! خب این عادلانه نیست! بیخیالش اصلا!
حتی پاتریک هم گفت که حس می کنه همچین چیزی رو! گفت که مثلا هجده سالگی بزرگ تر از نوزده سالگیه و من کاملا باهاش متفق القولم!
فکر کنم ریلای کتاب آنشرلی بود که می گفت "بهترین سال های زندگی یک دختر، پونزده تا نوزده سالگی اوست! " خب یه سالش گذشت. بعد یک جای دیگه هم نوشته بود که " سیزده تا نوزده سالگی جز نوجوانی محسوب می شود " خب درست نصفش رو گذروندم!
از نظر اینجانب کسی در زندگیش موفقه و خیلی هپی و این ها که هیچ وقت دلش نخواد برگرده به سال های قبلیه زندگیش! اصلا آدم باید جوری زندگی کنه که هرلحظه بهتر از قبل باشه! چه معنی داره اصلا! :d
سخنانی چند از حکیم!:D
یه روزم اونقدری پول جمع می کنم که برم سوپرمارکت همیشگی و همه کاکائو تخم مرغیاشو بخرم و خوشبخت ترین آدم دنیا بشم! از نظر من تعداد کافی کاکائو تخم مرغی میتونه 1024 عدد باشه و به عبارتی هر کاکائو تخم مرغی 150 تک تومنیه که ضربدر هم میکنه 153600 تومن! یه روزیم میاد که 153600 تومن میدم و با یه گونی کاکائو تخم مرغی برمیگردم!
بعد تخم مرغای توی گونی رو می چینم توی لونه ای که قبلا درست کردم براشون و هرروز عین یه شکارچی جنگل، تخم مرغا رو میدزدم!
مه وقت هایی که دعوا می کنیم، که جیغ می کشم و جیغ می کشی، که وانمود می کنم خیلی خونسردم برای این که بیش تر حرصت بدهم، در واقع اصلا دعوا نمی کنیم!
مثلا من که یادم نمی آید تا به حال قهر کرده باشیم، دعواهای ما همیشه بیخود و بیجهت بوده اند، از آن دعواهایی که دو دقیقه بعدش قهقهه می زنیم از فرط بیخود بودن دعوا! فکر کنم به خودت هم گفته ام که یک بعد از شخصیتم را تنها تو دیده ای، یعنی جرئت نشان دادنش را به کس دیگری نداشته ام و یحتمل نخواهم داشت!
هیچ کس مثل تو نمی تواند آن رمزهایی را که ساخته ایم بشناسد و با هرکلمه اش ولو شود از فرط خنده! هیچ کس در این دنیا نمی داند "دی دی راه جی.." یعنی چه و هیچ کس مثل تو نمی تواند من را تحمل کند! می دانی به خاطر همان یک بعد!
بعد این که کی این قدر بزرگ شدی اصلا؟! کی این قدر قد کشیدی که بروی و کتاب بخری برای تولدم پیش پیش و نصف پول توجیبیت را بدهی بابتش؟!
من شرمنده شدم آیناز! حقیقتا شرمنده شدم! آخر من هیچ وقت آن قدر خوب نبوده ام که کادوی به این خوبی برایت بخرم و غر نزنم! آن جا که کتاب را از کیفت بیرون کشیدی و چشمانت برق زد و من جیغ کشیدم از دیدن برق کتاب پندراگن، فهمیدم که تو از من بهتری! آن جا که تحمل نکردی کتاب را پنهان کنی تا زمانش برسد فهمیدم!
خب خوب شد که یازده سال قبل نگذاشتم مامان بزرگ تو را در سطل آشغال بیندازد! :))