این روزها که اینجانب درحال گلچین ویژگی های شخصیتی موردعلاقه ام هستم و بس کاریست دشوار، به این موضوع برخورده ام که من عاشق انسان های خلاق هستم!
خب به جز مورد معدودِ انگشت شمار، آدم های خلاقی در زندگی ام رفت و آمد نکرده اند. آدم های زیادی نبوده اند که خلاقیت و ابتکار از هر انگشتشان فوران کند و بنده غرق شوم در دریای خلاقیتشان!
اعتقاد پیدا کرده ام که آدم مهندس مملکت باشد ولی خلاق باشد، رفتگر مملکت باشد ولی خلاق باشد، اصلا بیکار و بیعار جامعه باشد ولی خلاق باشد، فی الحال خر باشد ولی خلاق باشد!
یکی از این آدم های خلاق بهمن بازرگان است! اگر شما هم جزو گروه خوره کتاب درسی ها باشید، یحتمل کتاب مبتکرانش را دیده اید. در وصف این آدم همین بس که من بی علاقه به شیمی و ایضا معلم شیمی را شیفته ساخته و باعث بالارفتن کیفیت شیمی اینجانب شده!
از دیگر آدم های خلاقی که دیده ام، پاتریک می تواند سردسته همه شان باشد!کافیست جمله ای بسیار ادبی و سرشار از مفاهیم عرفانی را از دهان مبارک خود خارج کرده و پاتریک در عرض ایکی ثانیه جمله را به نحوی به شما تحویل دهد که در ابراز تعجب دهان اژدها لنگ خود را درآورده و به سوی شما پرتاب کند!
انسان هایی را می شناسم که در زمینه نگاه کردن، خندیدن، راه رفتن و ایضا تا کردن لباس خلاقیت به خرج می دهند و اینان از بندگان شایسته خداوندند!
باشد که روز به روز بر تعداد انسان های خلاق دور و برم افزوده شده و نیش اینجانب از حد بناگوش فراتر رود!
بین صفر یک بی نهایت شماره وجود داره، 0.1، 0.12، 0.123 و یه کلکسیون بی نهایت از بقیه!
البته یه بینهایت بزرگ تر از شماره ها بین صفر و دو وجود داره یا بین صفر و یک میلیون؛
بعضی از بینهایت ها بزرگ تر از بقیه بینهایت هان!
ساعت هفت و ربع صبح بود، طبق معمول حالش خیلی خوب بود. نه این که حالش خوب نباشد ها، فقط صبح ها خیلی بهترتر است! نشسته بود توی ماشین و رادیو، پیانوی محشری پخش می کرد. چه کسی گفته لحظه های حساس زندگی آهنگ ندارد؟!
خیابان ها پر از برگ هایی شده اند که پرواز می کنند، که دختری سعی می کند با کفش های زردش بپرد وسط اجتماعشان و سکوتشان را به هم بریزد. که دختری چشم هایش را می ببندد و تا بشنود. بشنود صدای دنیا + صدای قدم هایش را!
پنی یک: آیناز معتقده که "من امتحان ندارم مگه؟" و جواب میگیره که " دو تا امتحان!"
پنی یک: زنده باد امید به زندگی!
پنی سه: الان میتونم برم بالا بپرم رو ابرا حتی، ولی چرا ابرا نیان پایین من بپرم روشون؟!
باد می خورد توی صورتم، صدای گوشخراشش می پیچید در گوشم، دست هایم را بند کرده بودم به دوتا فلز کنار پایم و لبخند می زدم به همه آدمای این شهر!
موتور ها فوق العاده اند!
فرزندم!
بدان که شانس اجدادت چیزی معادل دمپایی بوده [ شاید کمی هم آن طرف تر!] فلذا بر مبنای شانس دست به کاری نزن!
بارون نم نم می باره و زمین دون دون شده با قطره های بارون. ولو میشم روی زمین و سرمو می گیرم رو به آسمون، صدای جیغ یه نفر میاد که "شلوار ورزشیت سفیده ها!" و به دنبالش "گورباباش!"
بچه ها دورم حلقه میزنن و یه نفر میگه "معرفی می کنم دیوونه کلاس!"
و نفر بعدی که ادامه میده "البت دیوونه ای که بیست می گیره!"
و خب صدای "نشستین جلوی دوربین الاغا" همه رو از جا می پرونه بعدش!
دو تا خر که جیغ زنون جیغ زنون باهات میان اونور خیابون برای کپی کردن جزوه ها و هی "مال من پشت رو نباشه!" "مال این پشت رو باشه!" میکنن!
:)
از اتوبوس پایین پریدم و کوله ام را بالاتر کشیدم. مامان هرسال بند کوله ام را می دوخت که جا به جا نشود ولی امسال به خواست من آزاد مانده بود. پریدم آن طرف خیابان و از کنار مغازه های ساندویچی گذشتم. از آن خیابان خطرناکه هم که هی همه نگران منند به خاطرش هم گذشتم و رسیدم به سر پل.
بعد به خودم آمدم و دیدم هی دارم آستین های بلوز طوسیم را می دهم زیر مانتوی سرمه ایم، آن ها هم کم نمی گذاشتند و خودشان را دم به ساعت می انداختند بیرون. آخر سر عصبانی شدم و کشیدمشان بیرون!
نگاهشان کردم و یک لحظه حس کردم می توانم دوستشان داشته باشم. می توانم این آستین های دراز را دوست داشته باشم!
بعد هی بیرون تر می کشیدمشان و هی لبخند می زدم به آستین های درازم!:)