بعضی وقتا هستن که دلم می خواد برم یقه ی طرفو بگیرم، بکوبونمش به دیوار و داد بزنم "هی فلانی! این جوری که داری زندگی می کنی درست نیست!"
عد در ادامه آثار خودشیفتگی و اعتماد به برج میلادم، یه اخلاقی دارم که خیلی دوسش میدارم! بقیه اسمشو گذاشتن خونسردی ولی من می گم "بقیه محل نگذاشتن و حساب نیاوردن اصن!"
مثلا شما تصور کنین یکی میاد میگه "بوقی، بوقی، بوقی!" [از ارائه دادن الفاضات معذوریم!] بعد من همین جوری میشینم کاکائو میخورم برا خودم. یا طرف مقابل خیلی قصد داره حرص این جانب رو دربیاره و شروع میکنه به رگبار بستن این جانب و نمی دونه که بدجوری داره موجبات خنده و نیش بازی رو فراهم میاره!
در این بین دوستان و اطرافیان خیلی به این موضوع و تقویتش کمک کردن و بسی موجب تفریح شدن اصن!
در ادامه می خواستم راه حل رو به این دوستان ارائه بدم که پشیمون شدم! ها؟ آدم نقطه ضعف نمیده که دست ملت!
ممنون از این که با ما بودید!
سر کلاس ریاضی نشستیم و طبعا اصلا به این که "تابع چه کوفتیه و زوج مرتب چیه؟" گوش نمیدیم و تنها فکر و ذکرمون شده اون نیم ساعت کلاس احکامی که قراره بعد از کلاس ریاضی داشته باشیم.
- سیما نمی مونیما! باید جیم بزنیم!
- پ ن پ! می شینیم جزوه برداریم می کنیم!
همون لحظه ناظم در کلاسو می زنه و اهن و اوهون کنون:
- آقای زمانی کلاس تموم شد نذارین بچه ها برن، یه ده دقیقه ای کلاس هست.
آره جون عمت! ده دقیقه؟ نیم ساعت مارو نگه می دارین این جا! خب حالا هرچی می خوان راه های دفاعیشونو بیش تر کنن، ما آخرش جیم میشیم.
- خسته نباشین.
زمانی کیف و کتاباشو جم میکنه و بی توجه به سفارش ناظم از کلاس میره بیرون و طبعا منم که چسبیده به در نشستم، قصد دارم اولین نفری باشم که میدوه از پله ها پایین، اما یه نفر از ردیف عقب، میگ میگ مانند از کلاس میزنه بیرون و روانشناسی جمع که به کار مییوفته، همه مثل زندانیای از بند آزاد شده پشت سرش از رو پله ها پرواز میکنن.
حیاط با نفس نفس زدنا و صورتای قرمز طی میشه و همه با سرعتی باورنکردنی سوار ماشینا میشن و دو دقیقه بعد ناظم میمونه و کلاس خالی!
سلام به همگی!
یه هو هوس مهاجرت زد به سرم و این گونه شد که دیوونه از میهن بلاگ به پرشین بلاگ کوچ کرد!
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا کوچ کنم ولی بالاخره دل کندم از divoonekhooneh.mihanblog.com
هستیم این جا!
پنی1: خوبم!
پنی2: می خوام از یه جایی شروع کنم!
پنی3: