هندسه لعنتی رو دادم رفت!
هندسه لعنتی رو دادم رفت!
هندسه لعنتی رو دادم رفت!
هندسه لعنتی رو دادم رفت!
الان کتاب زیست اون گوشه نشسته داره با خودش غر میزنه که "دختره ی ایکبیری رو ببینا! من اصلا نمی فهمم این واسه چی رشتهش رو تجربی انتخاب کرده؟ نونت نبود؟ آبت نبود؟ تو که از صب حداقل سه تا درس دیگه کتاباشونو لمس کردی و ورقشون زدی، واسه حفظ آبرو یه دستم به ما بزن که دلمون خوش باشه توام زیست میخونی."
صدای غرغراشو میشنوم. منتها کتابای زیست اونجوری نیستن که بشه روخونیشون بکنی و بعدشم به به چه چه زنون به خودت افتخار بکنی که what a perfect student و اینا!
کتابای زیست قوه ی تخیل میخوان، تحلیل میخوان، "بیشتر"، "بعضی"ـیاش پدر آدمو درمیارن. کتابای زیست حوصله میخوان که اینجانب دوروزیه ندارتش. حالا این که این حوصله رو کی پروندتش و کجا پروندتش و اینا رو باید از مهمونیای کذایی و "خدایا چی میشد دختر منم شبیه دخترای مردم میبود؟"ِمامان پرسید. من نمیدونم کفش پاشنه هفت سانتی پوشیدن و چشم گفتن به هر بنی بشری و لبخند زورکی زدن از من دختر واقعی میسازه؟ اگه میسازه صدسال سیاه نمیخوام بسازه.
کتاب زیست الان داره میگه بیا اسم ماهیچه های مختلف بدنتو یاد بگیر و هروقت که سرت سوت کشید از این همه حرفا و کارای مزخرف، به جای مشت کردن دستات و تند تند نفس زدن، اسم ماهیچه ها رو از بالا به پایین، از پایین به بالا و حتی ضربدری بگو. انقدر بگو تا آروم بشی. تا یادت بره. هی بگو "دلتایی، ذوزنقه ای، دنده ای بزرگ، سینه ای بزرگ،.." هی بگو.
بهش میگم "نظرت درمورد استخوونا چیه؟" اونام کار ماهیچه ها رو میکنن؟" یه کم خودشو خم میکنه و جواب میده "آره، آره! منتها واسه مراحل حاد. اون جایی که حس کردی که میتونی طرف رو بکشی و همه ی اعدام و زندان و ایناشو به عهده بگیری از استخوونا استفاده کن. هی بگو زند زبرین، زند زیرین، ترقوه، کتف،.."
بهش میگم میدونه که داره شبیه من میشه؟ میگه از کجا میدونم خودم دارم شبیه اون نمیشم؟ سوال خوبیه. روش فکر میکنم!
تیرکمون خریدم!
اگه بدونین واسه خریدنش چقد دلیل و برهان آوردم و قسم خوردم به این که فقط دکوره به جون هفت جد و آباد معلم هندسه! از اون تیرکمون سرخپوستیاس! داشتم فک میکردم اسمش چی باشه؟ یه اسم سرخپوستی میخواستم واسش! گوگلم که هنوز اسکله پس خودم فک کردم چه اسم سرخپوستی داشته باشه. خودش میگه یه اسم دراز میخواد. یه جمله! میگه خسته شده از اسمای دوحرفی، میخواد یه اسم داشته باشه که مردم واسه گفتنش فک کنن. من بهش گفتم بیا اسمتو بذاریم "تیراتو افشون کن، بیا دلو پریشون کنو برو" منتها فک میکنه باید سرخپوستی تر از این باشه. واسش آهنگ میذارم شاید اسمشو پیدا کنه. میخونه "چشمات مث مثلث، دستات مث گندمزار.." میپرسه "مثلث چیه؟" میگم شکل هندسیه. ولی نمیخوام بیش تر توضیح بدم بهش، میدونین تیرکمونا که معلم هندسه ندارن! میگه "من میخوام اسمم مثلث باشه." میگم " توکه اسم دراز میخواستی!" یه کم خودشو جا به جا میکنه و مثل بچه های لجباز هی تاب میخوره. نمیخوام اسمش مثلث باشه. زنگای هندسه رو یادم میاره ولی هی زیرلبی تکرار میکنه "مثلث، مثلث، مثلث" و...
"مثلث" الان تکیه زده کنار دیوار و سفت و سخت داره از تیراش محافظت میکنه. میپرسه "نمیشه واسه تیرامم اسم هندسی بذاریم؟"
فقط همینو بگم که از صبح واسه مردن یکی از شخصیتای انیمه ای که دارم می بینم عزاداری گرفتم و اصلا چرا باید میمرد؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ :جیگر
همان طور که داشتم موهایم را شانه میکردم یکهو به سرم زد که لاک بزنم. شاید مقوله لاک زدن اصلا موضوع خاص و جالب توجهی نباشد ولی می دانید برای کسی که عمری دلش خواسته موتورسواری کند و به قول دوستان صخره ها را درنوردد، لاک زدن یک جور رفتار خیلی به درنخور است که اصلا و ابدا به دست و صورت زخمی و کفش هایی که به یک سال نکشیده پاره می شوند نمی آید.
بعد موهایم را با کش مشکی رنگم دم اسبی بستم و دعا دعا کردم مامان نبیند که من دارم در کمدش دنبال لاک می گردم.
به هرحال الان لاک صورتی رنگی بر روی ناخن هایم جا خوش کرده و.....
تایپ کردن چقدر با لاک صورتی بهتر است!
کاش میشد همون جوری که زنگ دینی رو با پرسیدن سوالای فلسفی و سوالایی که حداقل باید یه ساعت و نیم بحث بشه درموردشون می گذرونیم، یه بخشایی از زندگیم گذروند!
پنی یک:
کاش بعدش همونقد خوشحال باشیم از پیچوندن معلمش!
اشتم فکر می کردم چه جوریه که وقتی در اوج خوشحالیم و نیشمون تا بناگوش بازه یه خبر خیلی کوچولوی بد میتونه مارو اونقدر از اون خوشحالی دور کنه که انگار اصلا وجود نداشته ولی حتی اگه یه کمم ناراحت باشیم یه خبر خیلی خوب نمیتونه مارو از غمگین بودن دور کنه؟!
خب! من همین الان تصمیم گرفتم میخوام چیکاره بشم!
ینی همیشه یه وقتایی رویا میبافتم که آره فیلان میکنم و بهمان میکنم و یه عالمه کاکائو و پاستیل و لواشک تو ذهنم هی وول میخوردن و هر روز بیش تر و بیش تر به خودشون شکل میگرفتن. ولی خب همشون یه رویا بودن. قرار نبود من هیچ وقت کارخونه ی شکلاتی داشته باشم یا یه موتور که از پاستیلای رنگارنگ شفاف ساخته شده باشه و بتونه بچرخه و بچرخه و بچرخه.
چارلی و کارخونه ی شکلات سازی رو دیده بودم. اون وقتا که بچه تر بودم دیده بودمش ولی دوباره دیدمش. بعد گس وات؟ تو خونه یه جو کاکائو، پاستیل و هیچ هله هوله ی دیگه ای موجود نبود. می تونین منو تصور کنین که با یه بغض در گلو و چشمای گربه شرک وار نشستم جلوی فیلم مذکور و هرلحظه بیش تر از پیش میخوام لپتابو بخورم.
خیلی از آدما جرئت ندارن از آرزوهاشون حرف بزنن، ینی فک میکنن هرچی بیش تر درموردشون حرف بزنن، آرزوهاشون دست نیافتنی تر میشن و ترجیح میدن آرزوهاشونو یه جایی تو اعماق ذهن و فکرشون دفن کنن به امید این که شاید یه روزی، یه جایی آسمون سوراخ بشه و بومب! آرزوشون برآورده بشه.
یادمه هیچ وقت اینجوری نبودم. من به همه گفتم که میخوام صخره نوردی یاد بگیرم، میخوام یه روزی با موتور ویراژ بدم جلوی مدرسه و الانم میگم که یه روزی میزسه، یه روزی میرسه که یه کارخونه ی شکلات سازی میسازم.
بذار بخندن، ینی مهم نیست واسم. یادمه پارسال بود که قرار شد همه برن سازی که عاشقشن رو یاد بگیرن و برسن به یکی از آرزوهاشون. چندنفرشون حتی میدونستن قراره با کی شروع کنن به زدن سازاشون. ولی فک می کنین چی شد؟ الان من هفت ماهه دارم ویولن میزنم و هیچ کدوم از دوستان نرفتن دنبال آرزوهاشون.
دوست ندارم این آدمارو. چرا باید دور شدن آرزوهامونو تماشا کنیم و هیچ کاری نکنیم. مثل این میمونه که خودمونو از کشتی که ناخداشیم بیرون بندازن و ما بشینیم به دور شدن کشتی!
یه روزم میرسه که یه کارخونه دارم، یه کارخونه ی شکلات سازی!
نزدیکه! :)
من همین الان خوندن reading کلاس زبان رو تموم کردم و منتظرم مهران قسمت سوم انیمه رو ببینه بیاد صوبت کنیم. بعد پوشه دانلودا رو باز میکنم، یه نگاهی به آهنگای جدید الدانلود، که بعله! این آلبوم نصفه نیمه ی قدیمی که امروز دانلود کردم رو باز می کنم. چاوشی شروع میکنه به خوندن:
این دل شکسته رو میخوام چیکار، دل پینه بسته رو میخوام چیکار؟
وقتی چشم تو صدام نمیزنه، این صدای خسته رو میخوام چیکار؟
بعد از اون جایی که من اگه غمگین باشم آهنگای بپر بپر و "حالا همه باهمم" نمی تونن سرحالم بیارن، برعکس این موردم صدق میکنه. مثلا همین الان هی تکون تکون میخورم میگم " منو از یاد ببر، بذار از یاد برم"
یادم نیست یه جا خونده بودمش یا همین الان خودم گفتمش که "هر آدمی نیاز داره بعضی وقتا غمگین باشه!"
می دونین من الان حالم خوبه! خیلی خوبه! بعد الان دارم فک میکنم شب خواب چی ببینم؟ خواب این که سوار موتور زرد و مشکیم و دنبال راه در رفتن از زندون یا دنبال موتور زرد و مشکیم برای در رفتن از زندون؟
من خوبم! با هر سه تا تفنگدارام صوبت کردم امروز! همشون میخندیدن، هیشکدوم غمیگین نبودن، همشون یا با دست زدن پشتم و گفتن "خوشم اومد ازت!" یا پشت تلفن پرسیدن "شام چی دارین؟" یا باهام قدم زدن و تیلیک و تیلیک لرزیدن!
من خوبم! خیلی!
داشتم کتاب عربی را ورق میزدم و با نکره و معرفه و اعراب محلی و فرعی و ظاهری و تقدیری دست و پنجه نرم می کردم که یکهو به سرم زد. شرایط را بررسی کردم و بلافاصله از جا بلند شدم. به بابا گفتم که من را ببرد اسکیت سواری!
بابا گفت "هوا سرده و سرما میخوری، بذار هوا گرمتر بشه" و من گفتم "از این گرم تر که نمیشه، داریم وارد زمستون میشیما!" و بالاخره مامان راضیش کرد که عیب ندارد سرما نمی خورد و این ها! بعد مامان هی گفت که پالتو بپوش ها، کلاه قهوه ای رو بذارها و من گوش ندادم و برای این که راضیش کنم پالتو را پوشیدم و از زیرش کت چرمی قهوه ایم را پوشیدم که بعدا پالتو را دربیاورم.
بابا که ماشین را نگه داشت، کفش های اسکیتم را پوشیدم و دکمه سبزهایشان را فشار دادم و بندهایشان را سفت کردم و راه افتادم. زمینش افتضاح بود. خلوت هم بود، یعنی هیچ کس نبود کلا! موبایلم را کشیدم بیرون و تنظیمش کردم روی آهنگ های جدید. بعد راه افتادم و اسکیت کردم، قلقش را بلد بودم، بلافاصله یادم آمد. آهنگی که پخش می شد را نمی شنیدم فقط هرجا میگفت "دیوونه" من هم تکرار می کردم.
باد می پیچید و من داد می زدم. بعد گفتم که زمینش افتضاح بود؟ تلوتلو می خوردم در بعضی جاها و خدا می دانست اگر یکی از آن تلوتلوها به زمین خوردن تبدیل میشد مامان چه ها که نمی گفت!
بعد شارژ موبایلم تمام شد. من هم خاموشش کردم و هدفون را انداختم دور گردنم. حالا صدای چرخ های اسکیت بود و باد و ابرهایی که پیچ و تاب می خوردند بالای سرم!