سه بار بستم پرشین بلاگو و از اول باز کردم، نیم ساعته زل زدم به "ارسال یادداشت جدید" و انگشتام نمیرن روی کیبورد. آخرش فهمیدم اونقد حرف دارم که نمیدونم کدومو بگم!
هی به کتاب زیست نگاه می کنم، هی حرفای قندچی میاد تو ذهنم که میگه " اونا [ اشاره به رتبه های اول کنکور و ایضا کسایی که صد زدن زیست رو! ] کاملا زیست رو اینجاشون [ اشاره به مغز! ] داشتن.
بعد هی به مغز خودم نگاه می کنم، به این لواشکی که الان رو میزمه قسم اگه یک درصد زیست تو مغز من باشه.
بعد تراز قلمچیم از یه طرف خار شده رفته تو چشم من آخه! بعد نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم.
بعد همین الان یهویی تصمیم گرفتم تا پنجشنبه پا به نت نذارم. حتی اگه از آسمون شهاب سنگ بباره و من تنها نفری باشم که زنده می مونم، حتی اگه کل هفته رو بیکار بمونم و حتی اگه خبر بیارن که کنکور به درک واصل شده، من تا پنجشنبه نت نمیام!
صندلی را روی دوپایه عقبش بلند می کنم و می کوبمش به تخت! اصلا من قبول نکردم از این صندلی چرخدارها بخریم برای چه؟ برای این که هیچ کدام مثل این صندلی زرشکی رنگ و رو رفته توانایی بلندشدن روی دوپای عقبشان را ندارند! هیچ کدام نمی توانند تو را نیم ساعت به خود مشغول کنند تا بلکه نقطه تعادل صندلی را پیدا کنی!
کتاب های زبان مرا به سوی خود می خوانند ولی کو گوش شنوا! ولی من فردا کلاس جعفرلو را هم نخواهم رفت و صد درصد مطمئنم که کنایه خواهد زد که " امتحان داشتیم واسه همون نیومد! " خب بگوید! من نمی خواهم امتحان زبان فردا را پاس نشوم، یعنی چه کسی می خواهد؟!
بعد من الان دلم نسکافه می خواهد، از آن نسکافه خوب هایی که می ریزم در ماگم! ولی مامان بیرون است، بابا هم بیرون است و اجمع الشانس هیچ کس خانه نیست. پس نسکافه بی نسکافه! بیخود نیست که، لقب کوالا گرفتن مسئولیت دارد، همین طور بیخود که نمیشود، والا!
بعد من یک کار جدید یاد گرفته ام، اینطوری است که سرت را از پنجره میبری بیرون و به طور برعکس وار، خیره میشوی به ابرها، بعد یک حسی است که انگار حرکت زمین را حس میکنی!
من این زنگ های آخر مدرسه را خیلی دوست دارم. این طوری که همه خسته، خمار و خوابالو خیره می شوند به معلم و با سرعت خمیازه بر دقیقه ساعت را نگاه می کنند. مسخره بازی بیش تر می شود و جالب تر این که معلم هم حوصله ندارد! از کل یک و نیم ساعت فقط صداهای " ساعت چنده؟ " ، " چند دیقه مونده؟ " می ماند در سرم!
پنی یک:
این آدمایی که زود خندشون میگیره، همینا، عاشقشونم!
یه روزم اونقدری پول جمع می کنم که برم سوپرمارکت همیشگی و همه کاکائو تخم مرغیاشو بخرم و خوشبخت ترین آدم دنیا بشم! از نظر من تعداد کافی کاکائو تخم مرغی میتونه 1024 عدد باشه و به عبارتی هر کاکائو تخم مرغی 150 تک تومنیه که ضربدر هم میکنه 153600 تومن! یه روزیم میاد که 153600 تومن میدم و با یه گونی کاکائو تخم مرغی برمیگردم!
بعد تخم مرغای توی گونی رو می چینم توی لونه ای که قبلا درست کردم براشون و هرروز عین یه شکارچی جنگل، تخم مرغا رو میدزدم!
از این فیلم ها که خلافکار و موادفروش خیلی جذاب و خوشتیپ دارند و مردم هم هی تخیلی اند، تخیلی اند می کنند، دیده اید؟ خب من به شما می گویم که مردم خیلی شکر خورده اند و اصلا هم این موضوع زاییده ذهن توانای نویسنده نبوده!
من خودم چند وقتست یک خلافکارِ موادفروش را از زاویه ی دید بسیار خوب دیده ام. خب بروید و کشکتان را بسابید که همانا خیلی هم نویسنده ها زندگی واقعی را می نویسند و اصلا هم تخیل در کارشان جا ندارد!
پنی یک: اصلا هم نپرسید که این موادفروش را از کجا شناخته ام؟:دی
این که تو چه سنی با دنیای مجازی آشنا بشی، خودش یه نعمته بزرگه و این که شانست همراهیت کنه و تو با کیا آشنا بشی، خودش یه نعمت بزرگ تر!
بعد من به دنیای مجازیم و آدمایی که تو این دنیام هستن خیلی تعصب دارم و بعضیاشون حتی از آدمایی که دور و برمم می چرخن مهم ترن برام و این که کسی بدون هیچ شناختی بزنه و همه این دنیای مجازی رو تخریب کنه، خودش رو از چشمم انداخته رسما!
این که یه هو وقتی نشستی و داری به این سوال جواب میدی که " شما آدمی میشناسین که مشکلات نداشته باشه؟" و جواب میدی که "مشکلات کوچیک داریم که مشکل نیستن اصلا!:دی" و زیرلب میگی "آره چندنفری هستن!" و بغل دستیت بعد از این که می فهمه از کی داری صحبت می کنی، با یه پوزخند میگه " از کجا میدونی راست میگن؟"
و فکر کنم هیچی مهم تر از این نمی تونست دهنشو ببنده که "می دونم!"
آدمایی که هیچی از دنیای مجازی نمیدونن یا حداقل نمیدونن که کجا میشه دنیای مجازی واقعی رو پیدا کرد، هیچ حقی ندارن که در مورد من و مردم دنیای مجازیم صحبت کنن!
حقش بود دهنشو صاف می کردم ولی اون جا، وسط کلاس جاش نبود! آدم باید بعضی وقتا حرف نزنه، به این فکر کنه که تاحالا یه لحظم جای طرف مقابل نبوده، پس حرف نزدن خفش نمی کنه!
این که اون هیچ وقت تاحالا نفهمیده، خندیدن و لبخند زدن از پشت مانیتور چه جوریه،این که هیچ وقت کل شبو واسه یکی هزار کیلومتر اونورتر دعا نکرده و هیچ وقت منتظر آن شدن یه نفر نشده، همه و همه دلیل میشدن واسه خرد کردن دندوناش ولی جاش نبود، حیف شد واقعا!
انگشتامو روی کیبرد نگه داشتم و خیره موندم بهش. دکمه هاش جلوی چشمم میرقصن ولی نمی دونم چی بنویسم. باید بنویسم، باید! ولی چیزی به ذهنم نمیرسه!
چجوری میشه وقتایی رو توصیف کرد که خیلی خوشحالی و اصلا هم دلیلی برای ناراحت بودن نداری ولی هی حس می کنی یه چیزی کمه، یه چیزی نیست! این حسه تا جایی پیش میره که همه ی اون خوشحالیت رو می گیره و فقط خودشو بزرگ می کنه.
من خوبم، همه چی خوبه ولی یه چیزی نیست. ىه چیزی کمه این جا. دوستام خوبن، مامان بابا خوبن، حال و احوال خوبه ولی این دور و اطراف یه حسی پرواز می کنه که از جلو چشمام نمیره کنار.
هی دارم فکر می کنم، به این فکر می کنم که این حس از کجا ناشی میشه؟
پنی یک:
کتاب زیست میگه ترشح نامتوازن هورمون ها دلیل این حسه!:دی
هاهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو، هاهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!
باد نداریم دیوونه خودش داره باد میشه کم کم!
گرمه گرمه هوا، خیلی گرمه هوا، ننه گرما اومده، داره هممون رو آبپز می کنه! در طی کلاسای اخیر معلم فیزیک فرمودن "مردم اینقده پول میدن برن سونای خشک، یه سر بیان این جا خب!" و حقا نمودارایی که رو وایت برد کشیده بود، وا رفته بودن از گرما!
دو روز پیش پشتیبان زنگ زده که برنامه راهبردی رو از حفظ بگو، منم رفتم جلو برنامه واستادم از روش خوندم وسطاش هی میگفتم بذار فکر کنم! گوشی رو قط کردم آیناز برگشته میگه "تو خیلی بیشعوری، خیلیا!" و بنده خرکیف شدم از بیشعوری فرا از حد خودم!
باز یکی از تبریز رتبه کنکور شد یکی یکی همه میان جلو که "این هیچ کلاسی نمیرفتا، همه چیو خودش میخوندا!" آقا مگه ما بخیلیم!
پنی یک: دیوونه ی خل شده!
پنی دو: زده به سرم!